ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

ارمیای شیرین مامان دلبندم

سلام پسر عزیز مامان،(فرشته ی ٣ ماه و ٩ روزه من) میدونی این روزا جقدر شیرین شدی! اینقدر که یک لحظه هم نمی تونم بدون تو جایی باشم. شبا همش تکون میخوری و پاهات و میبری بالا و تالاپ میزنی رو تخت و سرت این طرف و اون طرف میکنی مثل فرفره  منم خواب و ول میکنم و فقط تو رو تماشا میکنم. خیلی عسلی ارمیا. وقتی هم که صبح میشه دقیقا ساعت ٧:٣٠ بیدار میشی و این ور و اون ور و نگاه میکنی، تا ١٠ دقیقه ساکتی و به من فرصت میدی تا بخوابم و از دقیقه یازدهم شروع می کنی به آواز خوندن .همون غوووووووووو غااااااااااااااااااااااااا گفتنات میگم. الهی من فدات شم جیگر طلای من. اون وقته که من سرم میارم جلوی دیدت و می گم سلااااااااااااااااااااااام. تو هم غش میکنی از خن...
1 بهمن 1390

ما برگشتیم

سلام به همگی دوستان امروز adsl مون وصل شد و من از امروز به بعد می تونم مرتب انلاین شم و مطلب بذارم. البته اگه جوجوم گریه نکنه. ارمیای من یک هفته هست که 3 ماهش تموم شده. عمر گران می گذرد خواهی نخواهی، سعی بر ان کن نروذ رو به تباهی . علی الحساب یک عکس از جوجوم میذارم که تازه گرفتم.می خوام روند رشد و ببینید. ...
28 دی 1390

ارمیا در 54 روزگی

با سلام ببخشید خیلی وقته که نمی تونستم انلاین شم و مطلب بذارم.  پسریه دیگه حسابی مشغولم کرده . این روزا هم که مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه هستیم، اخه داریم خونمون عوض می کنیم. یه خونه گرفتیم توی خیابون روبروییمون(اهلی شیرازی). ایشالاه پنج شنبه جابجا میشیم. الان خونه مامانمینا هستم و ارمیا بغل مامانم و من تونستم با خیال راحت بشینم پای کامپیوتر و مطلب بنویسم. خدا همه مادرا رو حفظ کنه. راستی مامان فردا شله زرد نظری داره. خدا قبول کنه. چند تا عکس ار ارمیا دارم که میذارم تا دوستانی که لطف دارن و از وبلاگ پسرم دیدن میکنن ببینن پسرم تو این مدت چه خشمل شده .    ...
15 آذر 1390

آرمياي بيست و هفت روزه

سلام به دادم برسيد اين پسمل كوچولو امونمو بريده. نه شب خواب داره نه روز. همش گريه مي كنه. دل درد داره. مچ دستام، انگشتاي دستام، گردن و كمرم درد مي كنن.   به خاطر همين مجبورم هر 2 3 روز يه بتر برم خونه مامانم و يكي دو روز استراحت كنم. الانم تو خونه مامانم هستم. پسملي يه چند دقيقه اي گريه كرد منم مجبور شدم سر پا نگهش دارم . آي كمر درد گرفتماااااااااااااااااا.   ...
16 آبان 1390

22 روزگی آرمیا

سلام. این روزا پسرم انقدر منو درگیر خودش کرده که وقت اپدیت کردن وب لاگشم ندارم. خودمم مریض شدم از بس بیخوابی کشیدم. ارمیا داره گریه می کنه باید برم. فعلا بای.
11 آبان 1390

14 روزگی ارمیا

سلام مامانی این روزا خیلی ادیتم می کنی و شبا هم که نمی ذاری بخوابم. آخه مامانی منم آدمم! به من رحم کن. نا سلامتی 14 روز پیش عمل داشتم. هنوز خوب نشدم و تو هم همش گریه می کنی. دیروز از بس نشستم و بغلت کردم تا آروم شی که کمر درد گرفتم. مامانی دوستت دارم بیا و منصف باش و من و اذیت نکن. دیروز انقدر گریه کردی که منم بردمت جلوی پنجره و گفتم: آرمیا اگه بازم گریه کنی می ندازمت تو گدچه که گربه بخورتت.  تو هم ساکت شدی. نمی دونم واقعا فهمیدی چی گفتم یا اتفاقی آروم شدی . به هر حال نتیجه که خوب بود. راستی از اون روزی که نافت افتاده هر روز روز پنپرست یه کم خون می بینم. خیلی نگرانم. می گم شاید به خاطر اون انقدر گریه می کنی. الان زنگ می زنم به دکت...
3 آبان 1390

چند تا عکس از آرمیا

اینم پسر گلم توی 4 روزگی که اعصابش خورده................ آخه در روز ترخیص از بیمارستان چون جیش نکرده بود ترخیصمون نمی کردن و ما همش می گفتیم آرمیا تو رو خدا جیش کن ...... بعد از کلی ماجرا آقا جیش فرمودن . ما هم ترخیص شدیم. تو این عکسم که فردای ترخیص باشه، منتظریم تا باد گلو بده.     لابد با خودش میگه تو شکم مامانم از این چیزا ازم نمی خواستنااااااااااااااا. چقدر بهم گیر میدن ای بابا .......   ...
30 مهر 1390

تولد 10 روزگی آرمیا

آرمیا، نازنین پسرم سلام دیروز تولد ١٠ روزگیت بود و ما هم تصمیم گرفتیم که یک مهمونی شام تو رستوران ( رستوران افق طلایی )نزدیک خونمون بدیم. خیلی خوش گدشت. همه بهت می گفتن آقا داماد . منم که مادر داماد بودم . حس جالبی بود توی عروسیت بودن مامانی . کلی عکس و فیلم گرفتیم تا وقتی بزرگ شدی تو هم ببینی که ما هم یه روذی جوون بودیم .  اینم عکس ٣ تاییمون: ...
30 مهر 1390