ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

ارمیا در 54 روزگی

با سلام ببخشید خیلی وقته که نمی تونستم انلاین شم و مطلب بذارم.  پسریه دیگه حسابی مشغولم کرده . این روزا هم که مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه هستیم، اخه داریم خونمون عوض می کنیم. یه خونه گرفتیم توی خیابون روبروییمون(اهلی شیرازی). ایشالاه پنج شنبه جابجا میشیم. الان خونه مامانمینا هستم و ارمیا بغل مامانم و من تونستم با خیال راحت بشینم پای کامپیوتر و مطلب بنویسم. خدا همه مادرا رو حفظ کنه. راستی مامان فردا شله زرد نظری داره. خدا قبول کنه. چند تا عکس ار ارمیا دارم که میذارم تا دوستانی که لطف دارن و از وبلاگ پسرم دیدن میکنن ببینن پسرم تو این مدت چه خشمل شده .    ...
15 آذر 1390

آرمياي بيست و هفت روزه

سلام به دادم برسيد اين پسمل كوچولو امونمو بريده. نه شب خواب داره نه روز. همش گريه مي كنه. دل درد داره. مچ دستام، انگشتاي دستام، گردن و كمرم درد مي كنن.   به خاطر همين مجبورم هر 2 3 روز يه بتر برم خونه مامانم و يكي دو روز استراحت كنم. الانم تو خونه مامانم هستم. پسملي يه چند دقيقه اي گريه كرد منم مجبور شدم سر پا نگهش دارم . آي كمر درد گرفتماااااااااااااااااا.   ...
16 آبان 1390

14 روزگی ارمیا

سلام مامانی این روزا خیلی ادیتم می کنی و شبا هم که نمی ذاری بخوابم. آخه مامانی منم آدمم! به من رحم کن. نا سلامتی 14 روز پیش عمل داشتم. هنوز خوب نشدم و تو هم همش گریه می کنی. دیروز از بس نشستم و بغلت کردم تا آروم شی که کمر درد گرفتم. مامانی دوستت دارم بیا و منصف باش و من و اذیت نکن. دیروز انقدر گریه کردی که منم بردمت جلوی پنجره و گفتم: آرمیا اگه بازم گریه کنی می ندازمت تو گدچه که گربه بخورتت.  تو هم ساکت شدی. نمی دونم واقعا فهمیدی چی گفتم یا اتفاقی آروم شدی . به هر حال نتیجه که خوب بود. راستی از اون روزی که نافت افتاده هر روز روز پنپرست یه کم خون می بینم. خیلی نگرانم. می گم شاید به خاطر اون انقدر گریه می کنی. الان زنگ می زنم به دکت...
3 آبان 1390

تولد 10 روزگی آرمیا

آرمیا، نازنین پسرم سلام دیروز تولد ١٠ روزگیت بود و ما هم تصمیم گرفتیم که یک مهمونی شام تو رستوران ( رستوران افق طلایی )نزدیک خونمون بدیم. خیلی خوش گدشت. همه بهت می گفتن آقا داماد . منم که مادر داماد بودم . حس جالبی بود توی عروسیت بودن مامانی . کلی عکس و فیلم گرفتیم تا وقتی بزرگ شدی تو هم ببینی که ما هم یه روذی جوون بودیم .  اینم عکس ٣ تاییمون: ...
30 مهر 1390

آرمیا عسلی 19 مهر به دنیا اومد

سلام به همه می گم انقدر گفتم پسرم مشتاق دیدار روی ماهتم که بچم دلش سوخت و توی 37 هفتگی به دنیا اومد. این روزا یه کم سرم شلوغه و نمی تونم زیاد بنویسم. الانم آرمیا تو بغلم خوابیده و من دارم می نویسم. اینم عکس یک روزگی آرمیا: ...
26 مهر 1390

هفته سی و هشتم و 11 روز تا روز موعود

سلام نی نی خوشگلم. من و بابایی این روزا سر از پا نمیشناسیم و آخر هر شب یه روز از روزای باقی مونده کم می کنیم،اون لحظه برق تو چشمامون غیر قابل توصیفه. آخه این به شوق دیدن تک ستاره ی قلبمون آرمیاس امروز صبح بابایی می گفت اگه من صبحها لبخند ارمیا رو ببینم دیگه دلم نمی یاد برم سر کار  باباییه دیگه.... . عاشق همین کاراشم . راستی دیروز بابایی تشریف برده بودن نمایشگاه صنعت برای خرید فرز سی ان سی  منم تنها بودم تو خونه روز جمعه ای . این روزا یا کلاس میره یا دنبال دستگاهه . بابا بی خیال شو حالا این دو هفته رو .  این روزای آخر دیگه از ساعت ٤ - ٥ صبح که بیدار می شم خوابم نمی بره تا بابایی هم بیدا...
16 مهر 1390

هفته سی و هفتم

سلام جیگر مامان. الهی فدات، داریم به روز موعود نزدیک میشیم. ١٩ روز بیشتر نمونده. مامانی یادته هفته پیش گفتم بابایی دست گل به آب داده. منم که تا ساعت ١ و نیم نشستم سر لپ تاپ تا کارای نصبشو انجام بدم. بعد از ظهر هم رفتم آشپزخونه کرفس پاک کردم و شستم و خرد کردم و خورشت درست کردم. روی اجاق گازم حسابی تمیز کردم. مامانی چشمت روز بد نبینه، از ساعت ١٠ شب تا صبح ساعت ٦ درد شدیدی داشتم مثل دردهای زایمان. هر ٢ -٣ یا ١٠ دقیقه یه بار می گرفت و ول می کرد. اصلا نتونستم بخوابم تا صبح. الان چند روزه که فقط دراز می کشم. آخه دکتر گفت اگه همینطور ادامه پیدا کنه نی نی ت زود میاد. . امروز که حالم بهتره از صبح نشستم پای لپ تاپ دوباره. باید زور بالا سرم...
9 مهر 1390

شاید آرمیا 28 مهر متولد شه

سلام عسلی مامان یکشنبه که رفتم دکتر بهم گفت که ٢٨ مهر ماه میتونه وقت مناسبی واسه سزارین باشه. یعنی به جای ١ آبان بیست و هشتم بیای تو بغلم. نمی دونی این خبر چقدر خوشحالم کرد. ولی دیروز که رفتم سونوگرافی، دکتر سونو بهم گفت بهتره تا آخر ٣٩ هفته صبر کنین اینطوری بچه قوی تر میشه. منم گفتم باشه . یکشنبه آینده وقت ویزیت دارم با دکتر. ببینم اون چی میگه آخر. راستی بابایی پریروز یه دسته گل به آب داد و لپ تاپ و کن فیکون کرد. ویندوز کلا پرید. نمی دونم چطوری. ولی من از دیروزه که دارم ویندوز به انضمام درایوا و نرم افزارهای مورد نیاز رو نصب می کنم. همین الان تموم شد کارم. چشم درد گرفتم. فکر کنم تو هم اذیت شدی مامانی، ببخشید. به جاش شب که بابا...
6 مهر 1390

هفته سی و ششم

سلام آرمیای عزیزم اینقدر دل من و بابا برات تنگ شده که نگو. دیروز دو تایی نشسته بودیم جلوی کمدت و لباساتو یکی یکی برمی داشتیم، قربون صدقت می رفتیم و ماچشون می کردیم و می ذاشتیم تو کشو . پریروزم که حوصلم سر رفته بود رفتم سراغ شیشه شیر و پستونکت و پکشون و باز کردم. تا شب گذاشتمشون روی میز و همش نیگاشون می کردم و برای دیدنت ذوق زده می شدم.  گل پسر مامان، 27 روز دیگه به امید خدا روی ماه نشستتو می بینم . مامانی می خوام بدونی که من عاشقتم.   عسلم امروز وقت دکتر دارم شاید برای هفته دیگه برام سونو بنویسه که ببینیم تا چه حدی رشد کردی و چند کیلو شدی. من که این ماه 2 کیلو اضافه شدم. یعنی از اول بارداری تا آخر ماه هشت تقر...
3 مهر 1390