ارمیای شیرین مامان دلبندم
سلام پسر عزیز مامان،(فرشته ی ٣ ماه و ٩ روزه من)
میدونی این روزا جقدر شیرین شدی! اینقدر که یک لحظه هم نمی تونم بدون تو جایی باشم. شبا همش تکون میخوری و پاهات و میبری بالا و تالاپ میزنی رو تخت و سرت این طرف و اون طرف میکنی مثل فرفره منم خواب و ول میکنم و فقط تو رو تماشا میکنم. خیلی عسلی ارمیا. وقتی هم که صبح میشه دقیقا ساعت ٧:٣٠ بیدار میشیو این ور و اون ور و نگاه میکنی، تا ١٠ دقیقه ساکتی و به من فرصت میدی تا بخوابم و از دقیقه یازدهم شروع می کنی به آواز خوندن.همون غوووووووووو غااااااااااااااااااااااااا گفتنات میگم. الهی من فدات شم جیگر طلای من. اون وقته که من سرم میارم جلوی دیدت و می گم سلااااااااااااااااااااااام. تو هم غش میکنی از خنده. خیلی دوست دارم. الان که اینارو مینویسم تو بغلم نشستی هی مینویسم و هی ماچت میکنم.بووووووووووووووووووووووس.
راستی امروز صبح که بیدار شدیم. تو حیاط و روی درختا پر از برف بود.