ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

پنج ماهگیت مبارک

ارمیا قشنگترین واژه ایست که هر گاه بر لب می آورم تمام وجودم لبریز از عشق می شود. پسرم، عزیزترینم! می خواهم بدانی که عشق مادر به فرزند پاکترین و خالصترین عشق در جهان هستی است چراکه مادر در قبال عشق خود انتطاری از فرزندش ندارد. نازنینم! دوستت دارم.     قند عسل مامان!  ماهگرد 5 ماهگیت پیشاپیش مبارک .     راستی مامانی این روزا دالی بازی یاد گرفتی و وقتی باهات بازی می کنم کلی می خندی. ...
15 اسفند 1390

2 نیمه شب چرا؟؟؟؟

سلام مامانی. الهی قربون چشات برم که وقتی بیداار می شی مثل دو تا تیله ی براق تو صورت ماهت می درخشن. پسملی عریرم! دیشب حدود ساعتهای ٢ بود که صدای تف تف بازیت رو شنیدم. با خودم گفتم شوشوم توی خوابم بازی میکنه . سرم رو اوردم بالای سرت و تو هم صورت نازت رو بالا اوردی و تا منو دیدی فکر کردی صبح شده و شروع کردی به آواز خوندن اونم به سبک خودت . نی نی بخواب دیگه. همه خوابن.... ولی کو گوش شنوا. تو به بازیت ادامه دادی تا خوابت برد. منم عاشقونه و یواشکی نگات می کردم تا خوابیدی دوستت دارم. هر روز یک میلیون تا بوست میکنم ...
11 اسفند 1390

ارمیا با کالسکه برای اولین بار

ارمیا جونم سلام.  دیروز با خاله مرسده سه تایی رفتیم تا میدون منیریه و خرید کردیم. تو هم با کالسکه بودی. دراز کشیده بودی و پتو هم روت. خیلی خوشحال بودی پسمل نازم. برات یه توپ قشنگ مثل خودت خریدم که وقتی باهاش بازی می کنی کلی خوشحال میشی: من و بابایی عاشقتیم مامانی من ...
10 اسفند 1390

روز به روز بدتر میشم.

امان امان. .موندم از دست این پسمل چی کار کنم. شبا انقدر وول می خوره که نمی داره بخوابم و همش مجبورم بهش شیر بدم تا بخوابه و دوباره بعد از نیم یا یک ساعت بیدار میشه.  الانم 2 روزه که گردنم بدجوری رگ به رگ شده. نمی تونم سرم رو تکون بدم. مچم هنوز خوب نشده. امروز صبح که بابایی می خواست بره سر کار، اماده شد و اومد اتاق خواب که با ارمیا بازی کنه و خدافظی کنه تا منو دید که مچ بند دارم و گردنمم بستم، خندش گرفت و گفت کلا مسدوم شدیهااااااااااا . منم خطاب به ارمیا گفتم این غوله مسدومم کرده . با اینکه زیاد حالم خوب نیست ولی همیشه عاشق ارمیام هستم و هیچوقت و تو هیگ شرایطی ازش دلخور نیستم. چند عکس جدید از ارمیای نازم:   و ...
8 اسفند 1390

شیطونی های ارمیا کار دست مامان داد

ارمیا عزیزم سلام پسمل چوچولو می دونی شولوغیات مامانی رو مریض کرده . الان دیگه مجبورم مچ بند طبی ببندم. آخه نینی انقدر بغل خواستی تا مچ دست مامانی درد گرفت. دکتر کلی برام قرص تقویتی و مسکن تجویز کرده. دیشب هم که من سر گیجه داشتم و توی جوجو گریه می کردی تا ١٢ شب. آخه کل روز رو خوابیده بودی و دیگه خوابت نمی یومد. ٦ بار آهنگ ادلانته که خیلی دوستش داری رو برات گداشتم تا خوابت برد . ولی داستان اینطوری ختم به خیر نشد ، چونکه ٢ ساعت دیگش دوباره با گریه بیدار شدی و خواستم شیر بدم بهت تا بخوابی ولی نخوردی و گریه کردی. منم با اون حال بد مجبور شدم بغلت کنم و راه برم .  ١٠ دقیقه راه رفتم تا خوابیدی و .... . با این همه اصلا از دستت عصب...
2 اسفند 1390

اولین تقلید ارمیا

سلام گلکم. عزیزم مامانی الان سراپا شور و ذوقه. می پرسی چرا؟!  چون تو عزیز دل برای اولین بار کاری که انجام دادم و تقلید کردی. من زبونم رو بین لبام می بردم و فوت می کردم و تو هم بلافاصله ادام رو در آوردی . ولی چون کامل بلد نبودی یه عالمه آب دهان روی لبای کوچولوت جمع شده بود. ...
25 بهمن 1390