ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

نیش زدن اولین دندون

سلااااااااااااااااااااااااام شیرین مامان. پسرم مامانی سر از پا نمی شناسه، آخه اولین دندون پسر یکی یکدونش نیش زده. مبارک باشه نازنینم. قرراره فردا مامان بزرگ و خاله مرسده بیان تا برات آش دندونی بپزیم و پخش کنیم تا به سلامتی دندونات دربیان.     ...
29 فروردين 1391

یک روز بارانی

امروز قرار بود ارمیا رو ببریم که ازش آزمایش خون بگیرن ولی به علت بارندگی شدید، به روز دیگری موکول شد. پسملی امروز رو جون سالم به در برد. گل پسرم با گدشت زمان واقعا جای بیشتری توی دل اطرافیان باز می کنه، به طوریکه همه مرتب تلفنی جویای حالش هستند. دیشب امیر خان و خانواده تشریف آورده بودن برای دیدن ارمیا ولی با شش ماه تاخیر. پسر کوچیکش محمد خیلی شیطون بود و همش دست و پای ارمیا رو فشار می داد. منم ارمیا رو بغل کردم و تا رفتنشون سرپا ایستادم تا دست اون بچه فضول به ارمیا نرسه. همه می گفتن چرا نمی شینی منم می گفتم آخه بشینم ارمیا گریه می کنه. بعد از رفتن مهمونه حسابی پا درد و کمد درد گرفته بودم. ارمیا در خونه خاله معصومه:  ...
26 فروردين 1391

از شیطونی های ارمیا

امان از دست پسر کوچولو خصوصا وقتی توی روروئک هستش. توی اشپزخونه که همش در حال باز کردن کشوها و در ماشین لباسشویی و کشیدن پایه صندلی هاس ارمیا کجا می ری؟   - دالم می لم آپشس خونه (منظورش آشپزخونس ): آخ جون بازم کشو ها رو باز می تنم (می کنم) و فلال‌(فرار) می تنم (می کنم): چیه مامان! بازم اومدی عکسم لو بدیری(عکسم رو بگیری) :  ببینم در ماشین لباسشویی خوشمزه هست نه بابا بد مزه بود. بذا ببینم توش خولدنی داله کشو و ماشین لباسشویی بازی دیگه مزه نمی ده. بلیم سلاغ اجاق گاز و پایه صندلی  ...
23 فروردين 1391

ارمیا و قطره آهن

واااااااااااااااااااااااااای از دستت ارمیا. با هر کلکی که بگی دارم بهت قطره می دم. قورت نمی دی که نمی دی. امروز به توصیه یکی از دوستان با سرنگ ریختم تو گلوت، نصفش رو ریختی بیرون و نصف دیگش رو ته پلوت نگه داشته بودی و همش گریه می کردی . انقدر مسخره بازی برات در اوردم تا بالاخره قورت دادی . ولی کار به همین جا ختم نشد چون درست پانزده دقیقه بعدش که داشتی شیر می خوردی همرو به همراه شیر بالا آوردی و تموم تخت لباس من و خودت و سر و گوش و ... کثیف شد من هم که از فردای واکسن زدن تو به علت کم خوابی و عدم استراحت حداقل سرما خوردم . این روزا حسابی کلافه و قاطیم . ...
23 فروردين 1391

واکسن شش ماهگی

سلام به همه دوستان. عید همگیتون مبارک. ایشالاه سال خوب و خوشی رو در کنار نی نی های گلتون آغاز کنید. امروز ١٩ فروردین سال ٩١، زمان واکسن ارمیا است. تقریبا یک ساعت پیش بردمش مرکز بهداشت تا واکسنش رو بزنن. وقتی سوزن رو تو پای پسری فرو کردن عسلم یه هو گریه کرد و با تعجب منو نگاه می کرد که سوزن بعدی رو تو اون یکی پاش زذن. این دفعه دیگه آروم نشد تا بغلش کردم. الهی فداش بشم دلم براش کباب شد. در ضمن گفتن که باید ببرمش برای آزمایش خون . اضطراب دارم. قد و وزنشم گرفتن: قد: ٧٠ سانتی متر.    وزن: ٧ کیلو و ٥٠٠ گرم. گفتن ١٠٠- ٢٠٠ گرم کسری وزن داره . حالم حسابی از بابت کسری وزن و آزمایش خونش گرفته. آخه من چه جوری دلم ب...
19 فروردين 1391

اولین سفره هفت سین پسرم

  *در این نوروز باستانی خیال آمدنت را به آغوش خسته می کشم *   *نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست اگر چه بلندترین شبش یلدا باشد*   *نوروز پیام آور مهر است که مرا وامی دارد تنها به خاطر تو دوست داشتن را یاد بگیرم*   *با تو از خاطره ها سرشارم. جشن نوروز تو را کم دارم. سال تحویل دلم می گیرد با تو تا اخر خط بیدارم*   *اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند* پسرم نوروز مبارک. اینم اولین سفره هفت سین که برات آماده کردیم. ایشالاه که صدها هفت سین دیگه در کنار هم به اس...
9 فروردين 1391

اولین غذا خوردن ارمیا

سلام عزیز دلم. امروز سومین روزی هست که داری غذا می خوری. الهی من فدات شم که کم کم داری بزرگ میشی. پسر گلم این روزا وقتی می خوای بخوابی واسه خودت لالایی می خونی . تا بخوابی همین طور زمزمه می کنی و منم قند تو دلم آب می شه . وقتی پتو روت می ندازم می خندی و می کشیش رو سرت، و منتظری که باهات دالی بازی کنم و وقتی بازی می کنیم حسابی می خندی. اینم یک عکس از اولین غذا خوردنت ( البته اولین بار خاله معصوم بهت غذا داد، ایت دومین بار حساب می شه که خودم بهت دادم. ) :  ...
9 فروردين 1391

اولین شیطنت ارمیا

پسمل بامزه ی من سلام. هر چی بزرگتر میشی بامزه ترم میشی. مثلا هفته پیش تقریبا روز ٣ با ٤ عید نوروز بود که مهمون داشتیم ( دایینا و مامان بزرگینا) و من مجبور بودم برای ١٣ نفر ناهار آماده کنم و بابایی هم رفته بود یه کم خرید کنه و تو هم که طبق معمول دلت می خواست کنارت بشینم تا بازی کنی با خودت . بنابراین تصمیم گرفتم بگزارمت توی روروئکت. میدونی پسری تا اون روز هر وقت می گذاشتمت توش گریه می کردی ولی خدا رو شکر که اون موقع موندی توش و خیلی هم خوشحال بودی. خلاصه که من رفتم آشپزخونه و تو موندی توی پذیرایی، البته همش صدات می کردم و باهات حرف می زدم تا گریه نکنی. من که سرگرم کارم شده بودم دیدم ساکتی و خبری ازت نیست ، نگران شدم و دویدم توی پدیرایی، ...
7 فروردين 1391