ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

7 ماهگیت مبارک

عزیز دلم ارمیا! نمی دونی مامانی چقدر خوشحالم که همدم نازنینی همچون تو وارد زندگیم شده. تمام لحظه به لحظه این هفت ماه مثل رویایی شیرین بر من گذشت. عزیزترینم! عاشقانه دوستت دارم و همیشه و همیشه برای سلامتی و موفقیتت دعا می کنم. فرشته کوچولوی من! تو نوید عشق مطلق یعنی عشق مادری برای من بودی. خیلی خوشحالم که مادرم و خصوصا اینکه مادر گلی همچون تو هستم. قشنگم باید بدونی که معنای واقعی زندگی زمانی برای من رقم خورد که وجود زیبای تو رو در خودم حس کردم و چقدر زیباست این احساس! حس شیرینی ست خیلی شیرین، اونقدر که در اون غرق می شی. واقعا غرق میشی. این حس رو تنها کسی می فهمه که مادر شده باشه. خدایا شکرت که من رو لایق همچین مقامی دونستی. سپاسگذ...
18 ارديبهشت 1391

خدا رو شکر

سلام قند عسل مامان نمی دونی پسرم چفدر مامانی از بابت اینکه فهمیده سالمی و هیچ مشکلی نداری، چقدر خوشحاله. راستش دیروز که جواب ازمایش دومت رو گرفتیم با دیدنش خیلی ناراحت شدم. آخه مثل سری قبلی همه چیز پایین بود. سریع رفتم سراغ اینترنت و سرچ و .... راستش هر چی بیشتر سرچ می کردم چیزای وحشتناکتری می دیدم. بچه هایی که بیماری خونی داشتن و .... . ایشالاه خدا همشون رو شفا بده. خلاصه  که با کلی ناراحتی صبر کردم تا ساعت ٤ بشه و وقت ویزیت بگیرم از دکترت ... .برات پوره سیب زمینی درست کردم و دادم خوردی و آماده که شدیم رفتیم پیش دکتر.  بعد از کلی صحبت و چک کردن برگه آزمایش، دکتر که گیج شده بود گفت: تالاسمی انواع مختلفی داره ولی یک چیز بارزی ک...
17 ارديبهشت 1391

ازمایش الکتروفورز

امروز برای بار دوم ارمیا رو بردیم ازمایشگاه. آخه توی ازمیش قبلی مشکوک به تالاسمی مینور بود و دکترش گفت که باید الکتروفورز بده تا مطمئن شیم. رگ دست پسرم معلوم نبود و خانومه چند بار سوزن رو فرو کرد و درآورد تا رگ ارمیا رو پیدا کنه بعد از چند دقیقه گفت که باید دوباره خون بگیره. اولی کم بوده.  خیلی ناراحت و عصبانی شدم، طوریکه تا ٤-٥ ساعت سردرد داشتم. ارمیا قبل از خون کشیدن توی ازمایشگاه: بعد از ازمایش تو خونه: ...
9 ارديبهشت 1391

ارمیا می گه آبا...بابا

سلام عسل مامان عزیزم می دونم که خیلی باهوشی. از چشات معلومه . مامانی من، تقریبا وقتی ٥ ماه و ١٥ روزت بود برای اولین بار گفتی ماما، بابا، آبا. اینو چند بار تکرار کردی و وقتی برای خاله تعریف کردم دیگه نگفتی. تا هفته گدشته، یعنی ٦ ماه و ٢ روزگی که دیگه همش می گی بابا، آبا. امروزم به خاطر مامانی گفتی ماما. فدای ماما گفتنت شیرینم . این روزا داری سعی می کنی که سینه خیز بری. غلت می زنی هوارتا. دندونای مثل برفتم دارن هر روز بیشتر خودشون رو نشون می دن. (دو تا دندون خوشگل از یایین درآوردی) . وقتی می خندی با اون دندونا خیلی خوردنی تر می شی. چند تا عکس جدید از کارای ارمیا: ارمیا بعد از حمام: پسملی کلی غلت زده تا ب...
5 ارديبهشت 1391

نیش زدن اولین دندون

سلااااااااااااااااااااااااام شیرین مامان. پسرم مامانی سر از پا نمی شناسه، آخه اولین دندون پسر یکی یکدونش نیش زده. مبارک باشه نازنینم. قرراره فردا مامان بزرگ و خاله مرسده بیان تا برات آش دندونی بپزیم و پخش کنیم تا به سلامتی دندونات دربیان.     ...
29 فروردين 1391

یک روز بارانی

امروز قرار بود ارمیا رو ببریم که ازش آزمایش خون بگیرن ولی به علت بارندگی شدید، به روز دیگری موکول شد. پسملی امروز رو جون سالم به در برد. گل پسرم با گدشت زمان واقعا جای بیشتری توی دل اطرافیان باز می کنه، به طوریکه همه مرتب تلفنی جویای حالش هستند. دیشب امیر خان و خانواده تشریف آورده بودن برای دیدن ارمیا ولی با شش ماه تاخیر. پسر کوچیکش محمد خیلی شیطون بود و همش دست و پای ارمیا رو فشار می داد. منم ارمیا رو بغل کردم و تا رفتنشون سرپا ایستادم تا دست اون بچه فضول به ارمیا نرسه. همه می گفتن چرا نمی شینی منم می گفتم آخه بشینم ارمیا گریه می کنه. بعد از رفتن مهمونه حسابی پا درد و کمد درد گرفته بودم. ارمیا در خونه خاله معصومه:  ...
26 فروردين 1391

از شیطونی های ارمیا

امان از دست پسر کوچولو خصوصا وقتی توی روروئک هستش. توی اشپزخونه که همش در حال باز کردن کشوها و در ماشین لباسشویی و کشیدن پایه صندلی هاس ارمیا کجا می ری؟   - دالم می لم آپشس خونه (منظورش آشپزخونس ): آخ جون بازم کشو ها رو باز می تنم (می کنم) و فلال‌(فرار) می تنم (می کنم): چیه مامان! بازم اومدی عکسم لو بدیری(عکسم رو بگیری) :  ببینم در ماشین لباسشویی خوشمزه هست نه بابا بد مزه بود. بذا ببینم توش خولدنی داله کشو و ماشین لباسشویی بازی دیگه مزه نمی ده. بلیم سلاغ اجاق گاز و پایه صندلی  ...
23 فروردين 1391

ارمیا و قطره آهن

واااااااااااااااااااااااااای از دستت ارمیا. با هر کلکی که بگی دارم بهت قطره می دم. قورت نمی دی که نمی دی. امروز به توصیه یکی از دوستان با سرنگ ریختم تو گلوت، نصفش رو ریختی بیرون و نصف دیگش رو ته پلوت نگه داشته بودی و همش گریه می کردی . انقدر مسخره بازی برات در اوردم تا بالاخره قورت دادی . ولی کار به همین جا ختم نشد چون درست پانزده دقیقه بعدش که داشتی شیر می خوردی همرو به همراه شیر بالا آوردی و تموم تخت لباس من و خودت و سر و گوش و ... کثیف شد من هم که از فردای واکسن زدن تو به علت کم خوابی و عدم استراحت حداقل سرما خوردم . این روزا حسابی کلافه و قاطیم . ...
23 فروردين 1391