ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

22 روزگی آرمیا

سلام. این روزا پسرم انقدر منو درگیر خودش کرده که وقت اپدیت کردن وب لاگشم ندارم. خودمم مریض شدم از بس بیخوابی کشیدم. ارمیا داره گریه می کنه باید برم. فعلا بای.
11 آبان 1390

14 روزگی ارمیا

سلام مامانی این روزا خیلی ادیتم می کنی و شبا هم که نمی ذاری بخوابم. آخه مامانی منم آدمم! به من رحم کن. نا سلامتی 14 روز پیش عمل داشتم. هنوز خوب نشدم و تو هم همش گریه می کنی. دیروز از بس نشستم و بغلت کردم تا آروم شی که کمر درد گرفتم. مامانی دوستت دارم بیا و منصف باش و من و اذیت نکن. دیروز انقدر گریه کردی که منم بردمت جلوی پنجره و گفتم: آرمیا اگه بازم گریه کنی می ندازمت تو گدچه که گربه بخورتت.  تو هم ساکت شدی. نمی دونم واقعا فهمیدی چی گفتم یا اتفاقی آروم شدی . به هر حال نتیجه که خوب بود. راستی از اون روزی که نافت افتاده هر روز روز پنپرست یه کم خون می بینم. خیلی نگرانم. می گم شاید به خاطر اون انقدر گریه می کنی. الان زنگ می زنم به دکت...
3 آبان 1390

چند تا عکس از آرمیا

اینم پسر گلم توی 4 روزگی که اعصابش خورده................ آخه در روز ترخیص از بیمارستان چون جیش نکرده بود ترخیصمون نمی کردن و ما همش می گفتیم آرمیا تو رو خدا جیش کن ...... بعد از کلی ماجرا آقا جیش فرمودن . ما هم ترخیص شدیم. تو این عکسم که فردای ترخیص باشه، منتظریم تا باد گلو بده.     لابد با خودش میگه تو شکم مامانم از این چیزا ازم نمی خواستنااااااااااااااا. چقدر بهم گیر میدن ای بابا .......   ...
30 مهر 1390

تولد 10 روزگی آرمیا

آرمیا، نازنین پسرم سلام دیروز تولد ١٠ روزگیت بود و ما هم تصمیم گرفتیم که یک مهمونی شام تو رستوران ( رستوران افق طلایی )نزدیک خونمون بدیم. خیلی خوش گدشت. همه بهت می گفتن آقا داماد . منم که مادر داماد بودم . حس جالبی بود توی عروسیت بودن مامانی . کلی عکس و فیلم گرفتیم تا وقتی بزرگ شدی تو هم ببینی که ما هم یه روذی جوون بودیم .  اینم عکس ٣ تاییمون: ...
30 مهر 1390

آرمیا عسلی 19 مهر به دنیا اومد

سلام به همه می گم انقدر گفتم پسرم مشتاق دیدار روی ماهتم که بچم دلش سوخت و توی 37 هفتگی به دنیا اومد. این روزا یه کم سرم شلوغه و نمی تونم زیاد بنویسم. الانم آرمیا تو بغلم خوابیده و من دارم می نویسم. اینم عکس یک روزگی آرمیا: ...
26 مهر 1390

سلام

سلام، من آرمیا ام. مامان و بابام خیلی منو دوس دارن. تازشم خالمم منو دوس داره. هم خاله مرسده هم خاله معصوم. من پارکو دوس دارم اله کلن سل سله هم.  اب پته(پرتقال) هم میخام.  مامانم بلام شیشه و پستونک خلیده، دلتون بسوزه                                   ...
16 مهر 1390

هفته سی و هشتم و 11 روز تا روز موعود

سلام نی نی خوشگلم. من و بابایی این روزا سر از پا نمیشناسیم و آخر هر شب یه روز از روزای باقی مونده کم می کنیم،اون لحظه برق تو چشمامون غیر قابل توصیفه. آخه این به شوق دیدن تک ستاره ی قلبمون آرمیاس امروز صبح بابایی می گفت اگه من صبحها لبخند ارمیا رو ببینم دیگه دلم نمی یاد برم سر کار  باباییه دیگه.... . عاشق همین کاراشم . راستی دیروز بابایی تشریف برده بودن نمایشگاه صنعت برای خرید فرز سی ان سی  منم تنها بودم تو خونه روز جمعه ای . این روزا یا کلاس میره یا دنبال دستگاهه . بابا بی خیال شو حالا این دو هفته رو .  این روزای آخر دیگه از ساعت ٤ - ٥ صبح که بیدار می شم خوابم نمی بره تا بابایی هم بیدا...
16 مهر 1390