ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ارمیا کوچولو وارد می شود

ارمیا و جینا

عرضم به خدمتتون که ارمیای ما یک جوجه اردک پلیشی داره، خیلی هم دوستش داره . ما هم به احترام اردک پی نو کیو اسمش رو جینا گذاشتیم. ارمیا و جینا ماجراهای جالبی با هم دارن : مامان: ارمیا، انقدر جینا رو ادیت نکن. ارمیا: اه! مامان! بازم تو با این دولبین اومدی؟ مجه من چی جینا لو اذید چلدم؟  مامانی یواشکی قایم می شه تا ارمیا نبینتش و عکس العمل ارمیا رو تحت نطر میگیره. ارمیا خطاب به جینا: لاستش بجو. چو به مامانم جفتی چه پات لو خولدم  زد بجو تا نکشتمت: چوی جوشم بجو. افلین جینا چی؟ هیجی نجفتی؟!؟! به من دولوخ نجو. یالا لاسش لو بجو باید حتما زول بالا سلت بتشه تا حلف بزنی؟!؟! بچسبونمت به دیوال؟ مامان! اون...
1 خرداد 1391

امان از دست بچه داری

سلام ریزه میزه ی پر سر و صدا. می دونی این روزا چه بلایی سر مامانی آوردی. پسری! انقدر شلوغ شدی که یک جا بند نمیشی و مامانی همش باید چشمش به تو باشه که مبادا دست به چیزای خطرناک نزنی. خونه باید کاملا تمیز باشه و روی سرامیکها باید در روز چند بار تمیز شه که توی فسقلی با ایمنی کامل  در این مسیر ها حرکت کنی. می دونی مامانی ار اون وقتی که چهاردست و پا می ری، مثل بلدوزر هر چی سر راهت رو له می کنی و رد میشی . حالا همه اینها به کنار، بعضی روزا که غدا نمیخوری واقعا خستگی رو تنم میمونه  ارمیا تو رو جون هر کی دوست داری غذا بخور و مامانی انقدر اذیت نکن. نینی! اگه غذات رو کامل بخوری زود بزرگ میشی و اون وقت می تونی با ماشینات بازی کنی . آفرین ارمی...
1 خرداد 1391

اولین چهار دست و پا رفتن ارمیا

ارمیا جونم سلام. عزیزم می دونستم خیلی زرنگ تر از این حرفا هستی. جوجو کوچولوی من تو بدون اینکه بیش از دو سه بار سینه خیز رفته باشی، یه هویی شروع کردی به چهاردست و پا رفتن ( دقیقا در ٧ ماه و ٦ روزگی) آفرین پسرم یکشنبه شب یعنی ٢٤ اردیبهشت ماه، خانم گودرزی،همکارم، به همراه شوهرش و نینی توی دلش یعنی آرین کوچولو اومده بودن خونمون. آرین تقریبا ٨ خرداد به دنیا میاد. ایشالاه که با سلامتی تندرستی پا به این دنیا بذاره. ارمیا انقدر نق نق کردی که من از مهمونی هیچی نفهمیدم و حتی نفهمیدم شام چی خوردم .  دستت درد نکنه پسرم. یکی طلبت . راستی مامانی، اون آوازی که وقتی تو دل مامانی بودی رو برات می خوندم، الان وقتی می خونم اگه در حال گریه با...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

مادری دارم آرام بی پروا از سکوت آبها شوقش از برگ درختان افزون نگاهش لطیف تر از انوار بهار کلامش افتاب، نگاهش باران مادری دارم که خواندن نمی دانست ولی درس زندگی آموخت آموخت که چگونه گل را شاد کنم عشق را بفهمم دشت دل را خوشه خوشه پر کنم از گل شقایق آموخت که چگونه دوست بدارم زندگی را دوستت دارم مادر ..... روزت مبارک ...
21 ارديبهشت 1391

7 ماهگیت مبارک

عزیز دلم ارمیا! نمی دونی مامانی چقدر خوشحالم که همدم نازنینی همچون تو وارد زندگیم شده. تمام لحظه به لحظه این هفت ماه مثل رویایی شیرین بر من گذشت. عزیزترینم! عاشقانه دوستت دارم و همیشه و همیشه برای سلامتی و موفقیتت دعا می کنم. فرشته کوچولوی من! تو نوید عشق مطلق یعنی عشق مادری برای من بودی. خیلی خوشحالم که مادرم و خصوصا اینکه مادر گلی همچون تو هستم. قشنگم باید بدونی که معنای واقعی زندگی زمانی برای من رقم خورد که وجود زیبای تو رو در خودم حس کردم و چقدر زیباست این احساس! حس شیرینی ست خیلی شیرین، اونقدر که در اون غرق می شی. واقعا غرق میشی. این حس رو تنها کسی می فهمه که مادر شده باشه. خدایا شکرت که من رو لایق همچین مقامی دونستی. سپاسگذ...
18 ارديبهشت 1391

خدا رو شکر

سلام قند عسل مامان نمی دونی پسرم چفدر مامانی از بابت اینکه فهمیده سالمی و هیچ مشکلی نداری، چقدر خوشحاله. راستش دیروز که جواب ازمایش دومت رو گرفتیم با دیدنش خیلی ناراحت شدم. آخه مثل سری قبلی همه چیز پایین بود. سریع رفتم سراغ اینترنت و سرچ و .... راستش هر چی بیشتر سرچ می کردم چیزای وحشتناکتری می دیدم. بچه هایی که بیماری خونی داشتن و .... . ایشالاه خدا همشون رو شفا بده. خلاصه  که با کلی ناراحتی صبر کردم تا ساعت ٤ بشه و وقت ویزیت بگیرم از دکترت ... .برات پوره سیب زمینی درست کردم و دادم خوردی و آماده که شدیم رفتیم پیش دکتر.  بعد از کلی صحبت و چک کردن برگه آزمایش، دکتر که گیج شده بود گفت: تالاسمی انواع مختلفی داره ولی یک چیز بارزی ک...
17 ارديبهشت 1391

ازمایش الکتروفورز

امروز برای بار دوم ارمیا رو بردیم ازمایشگاه. آخه توی ازمیش قبلی مشکوک به تالاسمی مینور بود و دکترش گفت که باید الکتروفورز بده تا مطمئن شیم. رگ دست پسرم معلوم نبود و خانومه چند بار سوزن رو فرو کرد و درآورد تا رگ ارمیا رو پیدا کنه بعد از چند دقیقه گفت که باید دوباره خون بگیره. اولی کم بوده.  خیلی ناراحت و عصبانی شدم، طوریکه تا ٤-٥ ساعت سردرد داشتم. ارمیا قبل از خون کشیدن توی ازمایشگاه: بعد از ازمایش تو خونه: ...
9 ارديبهشت 1391

ارمیا می گه آبا...بابا

سلام عسل مامان عزیزم می دونم که خیلی باهوشی. از چشات معلومه . مامانی من، تقریبا وقتی ٥ ماه و ١٥ روزت بود برای اولین بار گفتی ماما، بابا، آبا. اینو چند بار تکرار کردی و وقتی برای خاله تعریف کردم دیگه نگفتی. تا هفته گدشته، یعنی ٦ ماه و ٢ روزگی که دیگه همش می گی بابا، آبا. امروزم به خاطر مامانی گفتی ماما. فدای ماما گفتنت شیرینم . این روزا داری سعی می کنی که سینه خیز بری. غلت می زنی هوارتا. دندونای مثل برفتم دارن هر روز بیشتر خودشون رو نشون می دن. (دو تا دندون خوشگل از یایین درآوردی) . وقتی می خندی با اون دندونا خیلی خوردنی تر می شی. چند تا عکس جدید از کارای ارمیا: ارمیا بعد از حمام: پسملی کلی غلت زده تا ب...
5 ارديبهشت 1391